-
یکروز که نمی دونم چند شنبه است؟
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 10:30
سلام ( از روی بی حوصلگی زیاد ) باهاش تماس گرفتم داشتم دیوانه می شدم اگه بهش زنگ نمی زدم. خواب بود می گفت دیشب شام نخوردم و حتا صبح گریه کردم. من نگفتم که تا صبح بهت لعنت فرستادم. ( یه کم از این قضیه ناراحتم ولی خداییش خیلی ناراحتم می کنه) ئدوستیش مسخره است . البته از دید من. ادم توی دنیا فقط و فقط به یک نفر تمرکز کنه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 06:51
سلام اصلا نمی دونم امروز حتی چند شنبه است . یعنی باید فکر کنم تا یادم بیاد این عوضی مگر برام ارامش فکری و روحی گذاشته . اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه نمی دونی چقدر از دستش کلافه ام . دیروز وقتی بعد از مدتها تونستم تمکز کنم روی اون پروژه لعنتی و داشت خیلی بخ سرعت پیش می رفت دوباره...
-
صبح شنبه
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 04:44
سلام دیروز تا خواستم بنویسم اینترنتم تمام شد و حالم و گرفت ولی یه خبر خوش بالاخره پروژه ام تمام شد و فرستادمش. دیروز دلم خیلی هواشو کرده بود ولی خوب هنز ۲ روز از اشناییمون نگذشته بود و من نباید اینقدر زود تحت احساسات قرار می گرفتم . برای همین سعی کردم مقاومت کنم. هیچ دلیلی نداره که بخوام بگم. قول دادم که دیگه به کسی...
-
یادم رفت بگم
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 06:27
دوباره سلام من که همیشه همه تاریخ ها یادم بود ولی چرا این یادم رفته بود؟ یعنی دیگه پیر شدم ؟ یا نه برام اهمیتی نداشت ؟ نه هیچ کردم از این ها حتما نبوده در هر حال دوست دارم عمر یه هفته ای وبلاگم را به خودم تبریک بگم. و خوشحالم از اینکه شروع کردمو حالا وبلاگ دارم .چی می توانم افکرمو بنویسم کاری که مدتها بود می خواستم...
-
صبح جمعه ساعت ۶
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 06:14
سلام صبح همگی بخیر می خواستم دیشب را تا صبح بیدار بمونم کاراکمو انجام بدم که خوابم برد. مهم نیست اصلا خودم را سرزنش نمی کنم حتما خوابم مب امد دیگه در عوض الان سر صبحی بیدارم. دوباره یه عالمه حرف واسه گفتن دارم. هم خوشحالم که با یه بیگانه حرف زدم هم درومنم جنجاله : تو چطور اعتماد کردی ؟ چطور ؟ نمیتونم دلیل قانع کننده...
-
سلام
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 19:32
سلام انگار غروب جمعه است ولی نیست یک روز مونه به اون روز ولی نمی دونم چرا دلم اینقدر گرفته و همچین حال و هوای دارم. شاید به خاطر این پروژه های لعنتی نا تمام باشه . شاید به خاطر قول مردونه ای باشه که به عزیزم دادم که برم خونشون با هم بریم پارک بازی ولی چون پروژه دارم نمی تونم. شاید به خاطر اینکه که خانه ام ولی اون جور...
-
سلام
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 09:19
سلام به همگی یه صبح ۵ شنبه زیبا رو شروع کردم . با یک حس تازه . با یه دوست جدید که همزاد خودمه و خیلی از ویژگی هاش مثل منه ولی امیدوار و سر زنده. امروز یکی از دوستام که ۵ سال پیش با هم هم اتاق بودیم بهم زنگ زد و کلی تجدید خاطرات شد. یادش به خیر چه دورانی بود دل همه رو که با من بودن رنجیدم وحشتناک. وحشتناک. من دیگه چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 08:07
سلام یه روز دیگه هم خدا بهم داد . امیدوارم که پر بارش بتونم بکنم. خدایا به امید تو دلم خیلی براش تنگه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 23:00
سلام حرف برای گفتن بسیار دارم ولی انچه که بیش از پیش فکرم را مشغول کرده فلسفه ندگی و معنای ان است . نمی دانم افکارم را به کدام سو می برد با خود ولی به قول اون ایات و نشانه ها را نباید دست کم بگیرم و همه می گویند فلسفه زندگی دوست داشتن است . هر چند ادمها از ان هراس دارند و می گریزند چون انچه دوست داری باید مال تو شود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 20:10
سلام یه کم حالم بهترهو ولی خیلی دوستش دارم. امروز چند تا sms مبادله کردیم . فکر می کنم حالش خوب باشه و شنگول باشه . فعلا خدانگهدار خیلی کار دارم که باید تا ۱۵ انجام بدم با امید
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 13:45
سلام دلم خیلی تنگه اونی که دوستش دارم امروز رفت به دیارش و من و تنها گذاشت . اون ماجرا هم سرانجامی نداشت ... باشد وقتی وقتی دیگر با امیدی شاید...
-
تقدیم به همسر عزیزم
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 23:16
سلام همسرم همدم و همراه من سلام غایب بزرگ زندگی ام . نمی دانم کجایی و چه می کنی ولی من خوبم و هیچ هیچ هیچ ملالی نیست جز دوری شما تقدیم به تو امید من
-
سلام
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 23:04
نمی دونم چی بگم اتفاقی افتاده که حالا باید منتظر جوابش بمونم یعنی چی می شه ؟ خدایا چی می گی ؟ یعنی امید ؟...
-
غایب نوشته - مهناز بدیهیان
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 20:35
برگرفته از سایت : mahmag.org غایب اصلا حضور ذهن ندارم. چیزی غایب است، در من در تو ، در حجم این اطاق. چیز هایی غایب است در شگفتی این جهان. حجم این اطاق سنگین است. از هر گوشه ی آن صدای ملایمی می آید. صدای تو نیست ، نه نه ، تو مدتهاست در ذهن من غایبی . صدای غایبی است. غیبت یک تصور ، یک تصویر زنده. مالیخولیایی نشده بودی....
-
شنبه
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 20:22
سلام امروز روز عجیبی بود با حس های عجیب : اولش که با ان داد شروع شد و همه رو بیدار کردم . امروز اون اصلا من و دوست نداشت و همش بهانه می گرفت . به نظر من همش تقصیر اون دوستش بود که دیشب امده بود و من مثل کلفت ها همش ازش پذیرایی کردم . مطمئنم حرفهای دوستش و وضعش اون و تو فکر برده بود و امروز به من محل نمی داد . با اینکه...
-
ظهر جمعه ساعت ۱
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 12:57
سلام امده بودم به کاراتم برسم ولی حتی به یکدومشون هم نرسیدم . چه دنیایی اینترنت غرق شدم توش کمبود زمان به سراغم امد و گفت وقت تمام باید بری و من حالا امدم خداحافظی کنم پس فعلا خدانگدارتون باشه اهای با تو بی احساس هم هستم که هنوز هم ازت خبری نیست و نمی دونم داری چیکار می کنی ولی من دارم می رم حداقل بگو .... به ام ید...
-
صبح جمعه کمی مانده به ظهر
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 11:10
سلام امروز خیلی سرحالم خیلی نسبتا به چند روز پیش البته. فقط یکمی دوست داشتم ادمها نظر برام گذاشته بودند تا بتونم با هاشون ارتباط برقرار کنم تا بتونم تعاملی با تفکرشون داشته باشم و بفههمم که بقیه هم هستند و یه طور دیگه به زندگی نگاه می کنند. فکر می رکدم دیروز عصر و امروز صبح که خیلی ها بیشتر وقت دارند بیشتر سراغ...
-
حلا با پائولو گذری :
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 17:40
مکتو ب ... مردی زیر رگبار در روستای کوچکی راه می رفت که دید خانه ای در آتش می سوزد. وقتی به آن نزدیک شد مردی را دید که در محاصره شعله ها در وسط اتاق نشیمن نشسته است. رهگذر فریاد زد : هی خانه ات اتش گرفته ! مرد پاسخ داد: می دانم . - خوب پس چرا نمی آیی بیرون؟ مرد پاسخ داد : چون باران می اید. مادرم همیشه می گفت اگر در...
-
یه امتحان کوچک
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 17:20
سلام تا حالا هیچ عکسی را در وبلاگم نگذاشتم برای همین الان دلم خواست تا این کار رو امتحان کنم امید وارم که موفقیت امیز بشه دوست داشتم همیشه مثل این عکس من هم یکی را می داشتم : اگه دیدینش به من هم بگین یا بهش بگین که من دلم براش ... خیلی دلتنگش م ... ا م ید من ...
-
دویاره گذری در مکتوب
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 16:34
سلام دوباره هر روز روزی چند بار سلام امیدوارم واقعا اینقدر سلامتی را برام همراه داشته باشه و همچنین اگر هستید شما هم ... بسم الله الرحمن الرحیم سبح اسم ربک الاعلی ... .... الذی خلق فسوی... ... و الذی قدر فهدی... واقعا هیچ گفته ای زیبا تر از قرانم نیست واقعا زیباست : به نام پروردگار بخشاینده مهربان ... به تسبیح خدای...
-
بعد از نهار ساعت نزدیکهای ۴ بعداز ظهر
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 16:01
سلام برگشتم فکر می کنم زود باشه چون اغلب دیرتر از اینها می امدم یا شاید هم بی خیال می شدم و می رفت تا بعد. تو همین فاصله امید و شهرام هم امده بودند ولی حیف من نبودم رفته بودن ؟!!! در کل حالم بهتره ُ هوا هم یه کم قاطه ولی امدیم چایی را تا افتابی برد تو حیاط خوردیم خیلی چسبید و بعدش من امدم. امید می گه عاشقی ؟ رفتم تو...
-
باز هم امید
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 13:35
سلام انگار وقتی حرف و زدم کمی اروم گرفته بودم که یدفعه به ذهنم رسید دوباره سری به اونجا بزنم . فکر نمی کردم کسی گذری به نوشته ه ای من هم داشته باشه و تازه حوصله اش بیاد حرفی هم برام بزنه ولی این طور بود و کلی خوشحال شدم . الان یه کم از اون موقع حالم بهتره. یک کم هم کارم که بعد از ده روز راکد مونده بود پیشرفت داشت و...
-
یک روز دیگه
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 09:58
سلام امروز هم مثل دیروز هیچ حال و حوصله ای ندارم. با اینکه هوا عالی و کاملا بوی بهار را می شه همه جا حس کرد ولی نمی دونم چرا دلم مدام بهانه می یاره بهانه بهانه مثل بچه هایی که مریضند و تب دارند مثل اونها که مدام غر می زنند وای که چقدر خودم از ادم غرغرو متنفر بودم . چقدر ادمها می تونند عوض بشن! دلم یه دوست می خواد یه...
-
امید
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 19:37
سلام دوباره برگشتمو رفتم که زور برگردم ولی الان ۵-۶ ساعت طول کشید . هیچ حوصله ای ندارم. اغلب تو این لحظات ترجیح می دم کتاب بخونم. اماده بودم که کار کنم ولی باز فکر مو گرفت. اااااااااااااااااااااااااااااااااااه از خودم هم بدم می یاد هیچ وقت هیچ وقت اینقدر بی امید و کلافه نبودم . یک لحظه هم ادم را راحت نمی گذاره . اصلا...
-
بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 11:41
سلام چقدر خدا رو دوست دارم. این روزها که اینجا تنهام بیشتر به فکرش می افتم اخه بیشتر تو تنهایی می بینم درون خدا غرق می شم و این تنها فکری خواهد بود که ارومم می کنه ولی واقعا احساس می کنم اروم می شم. عین دیوانه ها و عین امکانات ندیده ها امروز دارم رفتار می کنم عین گرسنه ها بگم فکر کنم بهتر باشه . عطش دارم عطش حرف زدن...
-
دوباره سلام
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 10:56
سلام سلام سلام همیشه با خودم می گفتم وقتی ادم گرفتار عصر تکنولوژی می شه تنهایی شو چطوری پر می کنه . ولی حالا همین امروز می بینم که چقدر راحت چه ازاد می تونه حرف بزنه می تونه ابراز عقیده کنه می تونه حتی خیلی از کارهایی که باید امروز انجام بده یا شاید هفته پیش باید انجامشون می داد که هنوز نداده و خیلی دیگه از این خیلی...
-
بالاخره من هم نوشتم .. سلام !
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 09:52
سلام ... صبح که دیدم حتی نزدیک ترین مثلا دوستم هم ارزشی برای حرفام قائل نیست اونقدر دلم گرفت که گفتم باز هم چاره ای نیست جز پناه بردن به هزارتوی دوست داشتنی ام : اینترنت. ولی الان روزها بود که خودم را برای پیدا کردن یه هم صحبت تو این هزار توی گم کرده بودم و به هر دری می زدم یا کسی نبود بازش کنه یا دره رو از جا کنده...