ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
مکتوب ...
مردی زیر رگبار در روستای کوچکی راه می رفت که دید خانه ای در آتش می سوزد. وقتی به آن نزدیک شد مردی را دید که در محاصره شعله ها در وسط اتاق نشیمن نشسته است.
رهگذر فریاد زد : هی خانه ات اتش گرفته !
مرد پاسخ داد: می دانم .
- خوب پس چرا نمی آیی بیرون؟
مرد پاسخ داد : چون باران می اید. مادرم همیشه می گفت اگر در باران بیرون بروم ممکن است سرما بخورم.
نظر زائوچی درباره این حکایت چنین است :
....انسانی خردمند است که وقتی می بیند مجبور است موقعیتی را ترک کند
این کار را بکند.....
به امید تو ...