-
یک پروفسور
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 06:47
» عنوان: من، یک هالوی ابله متاسفانه بزرگترین مشکل من تو زندگی اینه که هالویی هستم که هر کی هر چی بگه باور میکنم. از اعتماد هیچکس سو استفاده نمیکنم اما همه از اعتماد من سو استفاده میکنن. به این فکر کن که تو اصلا تو باغ نیستی. بعد بهترین دوستت مثل یه احمق باهت برخورد میکنه و فکر میکنه تو خری و نمیفهمی. بعد که از ماجرا...
-
فلسفیدن های یک چوب لباسی سابق
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 06:40
ترس و لرز /شاید پایانی برای این بلاگ/ اسمش را چه میشود گذاشت؟ یک سکوت طولانی وقفه ای ناخواسته یک خواب زمستانی و سرد ... هستن یعنی چه؟ نه این من آن من است و نه دیگر اندیشه ای در کار تنها موجودی مانده که تا به خواب میرود قلبش می ایستد فکر و ذکرش تنها مرگ است و مرگ شاید هم این بار این مرگ باشد که به من فکر میکند ... سکوت...
-
وبلاگی دیگر ( مینایمال ها و طرح های رضا ناظم )
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 06:33
این هم متنی از وبلاگی دیگر :http://rezanazem.blogspot.com/2005_08_01_rezanazem_archive.html تنهای تنها در اوج دفترک مجازی من http://alittlenotebook.persianblog.com تمام توانش را جمع کرد تا از سنگ بالا برود. فقط چند قدم دیگر مانده بود... بالاخره رسید...حالا در بالاترین نقطه ی دنیا ایستاده بود... با غرور پشتش را راست...
-
وبلاگ گردی ( دون کیشوت)
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 06:31
این هم نوشته ای از وبلاگ دونکیشوت ( اولین کتابی که خواندم اون موقع کلاس دوم دبستان بودم و می تونم بگم خط به خطش را حفظ بودم ) http://donqt.blogspot.com/ بار دیگر شهری که دوست می داشتم چرا همه شاکی ان؟ چرا بد برخورد می کنن؟ می دونین چه جور ادمایی رو دوست دارم؟ اونایی که بعد از سه ماه بی خبری از هم، جوری برخورد می کنن...
-
وبلاگ گردی
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 06:28
بار دیگر شهری که دوست می داشتم چرا همه شاکی ان؟ چرا بد برخورد می کنن؟ می دونین چه جور ادمایی رو دوست دارم؟ اونایی که بعد از سه ماه بی خبری از هم، جوری برخورد می کنن که انگار همین دیروز از هم جدا شدیم ... یکی ش همین مهران نوشتم بار دیگر شهری که دوست می داشنم، بعد یاد کتابش افتادم ... رفتم و برداشتم و به جای صفحه ی اول...
-
سلام سه شنبه
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 05:31
دوباره سلام و امروز هم زنده ام تا بگویم برایت چه اندازه تنهایی من بزرگ است. نه چه اندازه تنهایی من مسخره است.هه بگذریم. دیروز گذشت و امروز روزی دیگری است که آغاز نموده ام و امیدوارم خوب باشد. دورزو ناراحت که نه کمی پشیمان شدم و بعد با خودم گفتم نه باید براش می نوشتم خدا تو را رحمت کناد و نه لعنت که رحمت گستردن بش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 08:03
فقط دوست دارم بگویم نه داد بزنم محکم تر از همیشه : لعنت به تو ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 08:03
فقط دوست دارم بگویم نه داد بزنم محکم تر از همیشه : لعنت به تو ...
-
ایا مرا راهنمایی هست ؟
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 07:56
یک شنبه 8 شب دوباره با افکار منفی و تاریکش یک ذره ارامشی را که به سختی در طی این چند روز به دست اورده بودم داغون کرد. من و باش به من میل می زنه می گه اگه تونستی به خودت فشار نیار اگه فلان اگه بهمان برام تایپ کن دستت درد نکنه . خوبه بهش گفتم حالم از صدای کامپیوتر بهم می خوره خوبه بهش گفتم چقدر خسته ام . خوبه این حرفها...
-
زن نوشت ( سایتی از نوشته های فردی که در این هوا نفس می کشد )
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 06:47
دوست جدید، پنجرهی تازه من: [با خنده و در حال دست دادن] سلام. کجایی بابا؟ نیستی؟ پسر: [صمیمانه] تو کجایی؟ خانهنشین شدی؟ کریستین: [با تعجب و رو به من] Did you, two, shake hands? «کریستین»، خبرنگار و تحلیلگر آلمانی، جدیدترین دوستم است. دختر 32 ساله و فوقالعاده باهوشی که چهار سال است در دمشق، پایتخت سوریه، زندگی...
-
دست نوشته ای وبلاگ اسگیزوفرنی
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 06:43
Love Wireless System, since last night ساکنین میز کنار تخت: چراغ مطالعه، واکمن، شارژر موبایل، شارژر باتری دوربین، شارژر باتری(معمولی!)، هندزفزی، هد ست و مقادیر متنابهی کتاب و کاغذ و قلم مهمان شب: ام پی تری پلیر آبجی کوچیکه موارد پذیرایی: یک دهنه پریز برق بدون هیچ گونه سه راه یا دو راه یا چهار راه ساعت 12: اسکیزو در...
-
نوشته ای از وبلاگ هدیه لحظه ها : غربتی
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 06:35
غربتی قاصدک در دل من همه کورند وکرند دست بردار از این در وطن خویش غریب... " م.امید" خواب می دیدم:روبروی مطب قیامتی بود خانمها در صفوف به هم فشرده شعار می دادند: رو دادن به مردا هم جرمه هم گناهه مرتیکه ی جلمبر فقط فکر جماعه.... ناگهان با فرمان سردمدار خود به سمت تنها تنابنده ی مذکری که داشت برای خودش آرام از گوشه ای رد...
-
نوشته هایی از وبلاگ زیتون
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 06:30
این فصل دیگری ست؟ 1- این فصل دیگریست که سرمایش از درون درک صریح زیبایی را پیچیده میکند... (شاملو) 2- بعضی از آقایون راننده وقتی یه خانمو جلوتر از خودشون میبینن اونم تو لاین سرعت عجیب بهشون برمیخوره. حالا میخواد راه باز باشه و خانومه درست پشت سر ماشینجلویی حرکت کنه یا مثل اونروز اصلا راه بسته باشه و ماشینا تو هر...
-
دوشنبه
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 06:11
امروز رو ۱ ساعتی می شه شروع کردم. دیشب بع خاطر همون موضوعی که قبلا گفتم ناراحت بودم. دیشب سینما ماوراء فیلم نیا داشت حالا اسمش دقیق یادم نیست و لی چقدر زیبا بود و چقدر حرف داشت واسه گفتن. هر چی سعی کردم برای نقدش بیدار بمونم نتونستم . از نقد های دکتر بلخاری خیلی خوشم می اد . امیدوارم که این فیلم به خاطرم بمونه. جالب...
-
یه مطلب در مورد ... جالبه
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 05:46
Did you know that those who appear to be very strong in heart, are real weak and most susceptible? آیا میدانستید آنهایی که از نظر احساسی بسیار قوی به نظر میرسند در واقع بسیار ضعیف و شکننده هستند Did you know that those who spend their time protecting others are the ones that really need someone to protect them? آیا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 05:34
یک شنبه 8 شب دوباره با افکار منفی و تاریکش یک ذره ارامشی را که به سختی در طی این چند روز به دست اورده بودم داغون کرد. من و باش به من میل می زنه می گه اگه تونستی به خودت فشار نیار اگه فلان اگه بهمان برام تایپ کن دستت درد نکنه . خوبه بهش گفتم حالم از صدای کامپیوتر بهم می خوره خوبه بهش گفتم چقدر خسته ام . خوبه این حرفها...
-
دوباره سلام
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 06:16
امروز از اون روزهاست که از حرف لبریزم. هر چی بگم سیر نمی شم. عطیه برتر را خوندین؟ چطوره؟ اگه بشه گاهی ازش حرف می زنیم باشه! خیلی حرفهای با ارزشی هست که باید زده بشه . بهتره بریم سر انها . بابا می گه فردا صبح حتما تو را با خودم می برم پیاده روی تا نفست سر راست بشه ولی من خیلی وقته احساس خستگی می کنم و حالشو ندارم. بی...
-
یک کم از امیر بگم
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 06:00
سلام می خوام یک کم از امیر بگم. تو این یک هفته دیگه داشت عشقش فواران می کرد. می گفت من نمی دونم تو از کجا امدی . گمشده اش پیدا شده بود. دیگه نمی تونست تنها باشه. همه جا خیال می کرد با یکی دیگه است. عاشق شده بود . شبها می رفت تا دیر وقت کنار دریا قدم می زد. تو هوای سرد شمال لباس نمی پوشید تا سرمارو با گرمای عشق حی کنه....
-
یک وبلاگ
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 05:35
دوباره سلام یکی از رهگذران برام کامنت گذاشته بود و دستش درد نکنه و باعث شد من هم گذری به وبلاگش داشته باشم. خوشم امدو یه لینک از خودم براش زدم تا خوشحالش کنم. ممنون محمد بدرود ره گذر نور... و امید
-
دخترا و پسرا
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 05:31
سلام دوستان خوبم. وقتی به وبلاگم سر می زنم احساس می کنم تنها نبودمو بودن کسانی که گاهی سری به من هم زدن! این رو تو یکی از میلهام دیدم براتون گذاشتم شاید بهش اعتقاد داشته باشین . من که هی بعضی هاش چرا ولی بعضی هاش به نظرم مضخرف بود. وقتی یک دختر حرفی نمیزند میلیونها فکر در سرش می گذرد وقتی یک دختربحث نمیکند عمیقا مشغول...
-
سلام هفته جدید من
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 05:28
سلام یک هفته دیگه از عمرم دوباره شروع شد. چه روز زیبایی . نوید از یک هفته زیبا رو می ده . می خوام رویکردم را عوض کنم و کتاب مکتوبم را گذاشتم پیش بچه ها که بخوننش و خودم الان هیچی ندارم. ولی یک کتاب دارم که انگار من و داره تشریح می کنه . اره زرم اور نور. فهمیدم که عرفان نقطه علاقه مندی منه. و من یک رزم اور نورم....
-
یه فکر تازه
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 05:41
سلام امروز یه فکر جدید به ذهنم رسید و امیدوارم که عملی بشه. می خوام یه کم خرجم را در بیارم . می دونید که دیتا بیس های اصلی علمی را بستن ولی من می تونم مقالات علمی را پیدا کنم. می خوام اگهی بدم هر کی می خواد بیاد من براش بگیرم و بفرستم در اضاش پول می گیرم. قربان شما امید
-
امروز ۲ هفته گذشت
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 05:44
سلام ۲ هفته از وبلاگ مظلومم گذشت. ولی چه دو هفته ای بود انگار یک قرن هست که بر ما می گذرد. حال جسمانی مناسبی ندارم. دیروز هنوز نرسیده رفتم دکتر و کلی دوا بهم داد و همشون نسبتا قوی هستند. دلم برای خودم سوخت چقدر فراموش شده بودم . بیچاره من . دیروز یک دوست تماس گرفت و گقت : تو یک جواهری گرانقیمتی حواست باشه که دست کی می...
-
سلام
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 08:18
سلام امروز صبح ۴ شنبه است . دیروز دوباره یک بحث مختصر بینمون گرفت و کمی اعصابمو ریخت به هم. امروز در جهت تصحیح ان کار زود بیدار شدم. امیدوارم که تصحیح بشه. نمایشگاه دیروز خیلی خوب بود ولی من انگار دیگه پیر شدم و نمی تونم ساعتها برم بگردم شاید هم به خاطر سرمایه خوردگیم باشه. حالا هر چی مهم نیستو الان می خوام حرکت کنم....
-
دارم می رم نمایشگاه
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 16:33
سلام دارم می رم نمایشگاه. می دونم که یه کم سرما خورده ام ولی دارم می رم نمایشگاه کمی حالم جا بیاد. خبرهاشو براتون می گم. فعلا برم که دیر نشهو بای
-
خوش خبری
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 16:30
سلام امروز روز خیلی خوبی بود از چندین نظر: ۱ بالاخره پروژه تلسم شده کذاییم تمام شد و حالا واقعا احساس کشیدن یک نفس تازه را دارم . نمی دونی که چقدر خوشحالم. ۲- با یک دوست خوب و محقق ساعتها هم صحبت شدم و مسیر تازه ای از اینده ای روشن روبه روم قرار گرفت . ادمی مثیت خوش فکر و علاقه مند . از اینکه چند ساعت از برنامه ام عقب...
-
؟ شنبه
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 10:12
سلام امروز خیلی حالم بهتره و تونستم با ت افقی که به عمل اوردیم و همچنین استراحتی که به ذهنم دادم ارامش نسبی را دوباره تجربه کنم. فقط پروژه ام مونده که هنوز تحویل ندادم و اون هم انشاءالله درست می شه. امیدم بخداست و حتم دارم همچی به خوبی و خوشی درست می شه. امشب دوباره بر می گردم خونه. فقط خرج موبایلم خیلی زیاد شده که...
-
نمی دونم
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 13:59
بهش زنگ زدم بیشتر از چندین ساعت. حرف زدیم اخرش قول دادم که تا با هم دکتر قبول بشیم و پیش هم بمونیم. در عوضص قول داد من و ناراحت نکنه و خنده رو به لب های من بر گردونه. باید قبول کنم که یه جورهایی باید حالا حالا ها با هم باشیم. باید براش یکی رو پیدا کنم . باید از این به بعد حرفاتمو بهش بگم و مقاومت کنم و سریع دلم نسوزه...
-
درد دارم
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 11:48
امید من به زندگیم امده ولی اگه اون بفهمه چیکار می کنه . خدایا چطور می تونم از شر این وضع خلاص بشم. من دیگه نمی خوام باهاش باشم. من دیگه خسته شدم ازش خدایا چیکار کنم. چرا می خواد تا همیشه با هم باشیم. مگه بهش خوش می گذره ؟ چرا هیچ دوستی نداره چرا با هیچ کی دوست نمی شه چرا تمام تمرکزاتش رو منه . چرا اخلاقشه اینجوری ؟...
-
نمایشگاه کتاب
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 11:37
امروز یک عامله از روزهای افتحاح نمایشگاه گذشته. نمایشگاهی که دوستنش دارم ولی هنز نرفتم. هنوز حوصله ندارم که برم . دلم واقعه بهونه گیری می کنه داره مریض می شه . تا حد افسرگی راهی ندارم. مگر افسردگی چیه ؟ ببین دوست خوب من که منی خواستی به من کمک کنی با من چه کردی؟ تو فقط فکر می کنی حق خودت این وسط تضعیف شده ؟ چون عاشق...