وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

جمعه سیاه

براش پیام دادم

امروز black fridey هست خبر داری؟

گفت اره و روز عروسیم

و اینگو نه بود که رسما به دیگری پیوست.

از زمانی که عکساشو از لحظه رفتن برای مراسم تا الان که عکسهای فیسبوکش پیامهاش می یاد برام می گذره

حس و حالی نبود که تجربه نکرده باشم. اول از همه وجودم پر از شادی شد ناخودآگاه خنده اومده بود روی صورتم 

خوشحال بودم بالاخره به ارزوش رسید و من نبودم که اذیتش کنم و کتک کاری کنیم

همون جور که دوست داشتم هرگز عروسیش شرکت نکنم.

خدا رو شکر که اومده بودم اصفهان و علی جیگر طلا رو اورد پیش من و حضورش اجازه نداده بهم تا فکر کنم چه اتفاقی افتاده

فقط وقتی بعد از رفتنشون فیسبوک رو چک کردم حس بدی بهم دست داد. 

نمی دونم چرا باید جار زد؟ نمی دونم چرا دوست ندارم اشنایان و دوستانم بدونن ازدواج کرد. نمی دونم چرا از اینکه اون ازدواج کرده من خجالت می کشم! و برام شرم اوره

چطوری روش می شه به همه اطلاع بده ؟

چه احساسهای عجیب غریبی

غم و شادی با هم قاطی اند

بهم می گه خیلی تنها بود مدام گریه می کرد بهش می گم ایا از من هم تنها تر بود؟ جوابش معلوم بود.


بگذریم

همینه دیگه زندگی همینه و اون بزرگترین کابوسم بود. کابوسی که سالها شاید بیش از 15 سال بارها و بارها در خواب می دیدم و بیدار می شدم و های های گریه می کردم بالاخره محقق شده بود. و تمام

دیدی چیز خاصی نبود. دیدی چقدر خوبه سنگدل باشی

دیدی نباید به هیچکی دل بست

باید سنگ بود. سنگ خارا