وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

سال ۲۰۰۷

 

سلام

یک سال دیگه هم گذشت

امروز از خونه امدم نه اونجا خوب بود نه تنهایی اینجا

کاش یه لپ تاب داشتم و یه اتاق دنج برای ارامش دیگه همه چی حل بود.

اینجا این خونه یخ بسته سرد بی در و پیکر را اصلا دوست ندارم.

چقدر سرد بود با وجود هزارتا کلاهو ژاکت و شال گردنهمینطور می لرزیدم

دیوانه زده قفل در را هم خراب کرده من هم عمرا برم دنبال یه قفل ساز.

امروز دوباره از اون روزهاست که اصلا حال و حوصله ندارم و با همه چی دعوا دارم. دلم خیلی حرف داره

از روزی که عهد کردم بهش گیر ندم واقعا بهش گیر نمی دم. دیگه کاراش برام مهم نیست هر چند که من را تودردسر می ندازه. مثلا مقاله را اماده نکرد و یکی دیگر و فرستاد و باعث شد من بمونمودعواهای دکتر و خالا فردا قرار من برم پیش دکتر خیلی حالم بده هیچکاری نکردم.

دکتر یه میل پر غرو اند برام زده وهمش غر زده اونهم تنها چیزی کهبهش بر خورده اینه که دکتر گفته ترتیب اسمها غلطه . خیلی پررو ین همه نمی دونم شاید من خیلی احمقمم. اون صرفا چون تو اون مقاله اسمش اول نبود ادامه اش نداد بعد هم گفت دیگه با دکتر کار نمی کنم.

به درک همه چی بدرک

هیچی بهش نگفتم و اگر کرد که کرد اگر هم نه اصلا ازش نخواهمخواست. تحت هیچ شرایطی نمی تونم از کسی چیزی بخوام. حالم بهم می خوره از این بابت.

الان هم نمی دونم کجا بود پشت خطی داشتوچنان هول کرد که نه گفت کیه سریعقطع کرد.

باز هم به درک

نمی دونمامروز و دیروز و ... اصلا دوستش ندارم.

اصلا

کاش که نمی یامد. حوصله اش را هم ندارم  موجود پر روی از خود راضی .

دوستش ندارم.

همه ی را خراب می کنه همه چژی رو.

راستی امروز نتایج اولیه را اعلام کردن مقاله ما ۲۰ شده از بین کلی و باز قرار تو این ۳۵ که اعلام مردن باز هم ریوایز بشه و معلوم نیست ما باشیم یا نه ولی برام خوب بود چون کلا تا امید بودم نا امید.

دیروز صبح باز طبق معمول این چنووقته خوابم نمی گرفت ژاشدم و کلی از نمازای قضام و را خواندم حس خوبی بهم دست داد و رفتم خونمون. دیروز اتاقمو ا تمیز کردم چقدراضافه داشتیمکهریختمدور.

دلم برای پرهاممم مامانم بابام خیلی تنگ شده.

حتی خواهرم

راستی مرتضی هم داماد شد بابام میگه یک کم مشکوکه اوضاع.

خوب دوباره زنگ زد گفت چرا زنگ نمی زنی گفتم بابا تو که پشت خطی داشی من نمی دونمکه کی تمام می شه البته این را نگفتم چون حوصله حرف زدن نداشتم.

بهش دوباره زنگ زدم فت خیلی یواش حرف می زنی بعدا زنگ می زنم خداحافط

 حالا هم موبایلش خاموشه.

به درک اصلا حوصله اش را ندارم.

اصلا

خدا کنه امسال سال خوبی باشه

خدا یا به امید تو

 

 

 

خیانت

 

سلام

دیشب که نبود بعد از اینکه از اینترنت در امدم کمی رفتم سراغ ماهواره هیچی نداشت. با اینکه کلی کار داشتم و دیروز ذوق و شوق کاری درمن ایجاد شده بود ولی شیطون که خوب تو جلدم رفته نگذاشت همون طوری که نمازام پشت سر هم قضا می شه.

 

 

به هر حال داشتم می گفتم بعد از ماهواره گردی رفتم سراغ فیلم چراغ ها را خاموش کردم و روی تخت به فرم خواب راحت دراز کشیدم و فیلم سیاه و سفید طلسم شده الفرد هیچکاک شروع شد کمی ترس در درونم متولد شد ان هم فقط به خاطر اسم الفرد بود. عبور ماشینها و نوری که هر از گاهی روی پرده می افتاد گاهی من و می ترسوند. به این فکر افتادم که چراغ مطالعه را روشن کنم مدتی باهاش سر و کله زم ولی روشن نشد چقدر جنسش اشغال بود حیف پول

در تاریکی نگاه کردم قسمت اولش تمام نشده بود که خوابم برد گذاشته بودمش روی رپید و وقتی پاشدم دیدم داره پخش می شه خواب نبودم هراس داشتم انگار خواستم خواموشش کنم ولی شیطونه گفت برو ماهواره رفتم کمی تو سایتاش ور رفتم یکی از کانالهای فرانسه فیلم -۱۶ داشت که صحنه داشت کمی قلبم طپشش زیاد شد و یه جورهایی خواب از سرم پرید بعد گفتم بی خیال دوباره رفتم سراغ فیلم الفرد یه دفعه صدایی مثل پیچوندن کلید شد و راه رفتن قلبم داشت از دهنم در می امد در یک عکس العمل سریع پایه صندلی را که بدین منظور اماده گذاشته بودیم دستم گرفتم و راه افتادم صدا از توی کوچه بود بی خیال شدم ولی قلبم می زد. خوابم نمی برد .فیلم روانشناسی بود در واقع روانکاوی و من در ان موقع مشغول روانکاوی خودم بودم.

واقعا اخر و عاقبت ما چی می شه به شدت نگران شدم گفتم اون الان کجاست چه می کنه ساعت ۹ زنگ زد که دارم می خوابم. باز شیطون امد که نکنه داره خیانت می کنه. این سری که خونه رفته نکنه ...

او نه سعی کردم منطقی باشم سعی کردم اصلا حالات عصبی نداشته باشم اون هم حق داشت اگه انصاف داشته باشیم من هر کاری که دلم بخواد را انجام می دم ولی بدجور بهش فشار می یارم حالا هر چند که مسبب اصلی و تحریک کننده اش خودش بود ولی قبول کرده بود که اشتباه کرده و من نباید همون کاری را باهاش کنم که اون با من کرد.

از اینها گذشته خیلی دوستش دارم. وقتی تصور می کردم که با فرد سوم ناخوداگاه ضربانم زیاد می شد ولی باز منطق میگفت که ببینچه خوشحاله مگه دوستش نداری؟

 

گفتم اگه عروسی کرد مجلسش برم چی می شه نکنه هر دوشون را بکشم این فکر شدتش خیلی زیاده. ولی نه ون را دوست دارم و نباید یک ادم روانی باشم. دوریش از من انقدر ها که باید اذیتم نمی کنه . این فکر رفتنه که اذیتم می کنه ولی وقتی رفت تحمل اوضاع انچنان که فکر می کردم بد نیست شاید هم از بعضی نظرات خوب باشه چون من هم به نوعی ازاد می شم. گفتم اگه اول من ازدواج کنم بهرته اون خلاص می شه و می تونه به راحتی زندگیشو بکنه چون بهش گیر نمی دم ولی بعد گفتم نه حتی گر من موندم هم اون باید خوشبخت بشه.

این فکر غلط محضه که اون مال منه

 

 این غلطه عزیزم

 

بعد تمام دعواهای اخیرمون را که من راه انداخته بودم مرور کدم در همه موارد همه چی می شد به خوبی حل بشه فقط کافی بود به روی خودم نیارم ولی من همش گیر داد اونقدر که می رفتم رو اعصابش حتی با نشان دادن حرکات عصبی که شاید واقعا از درون اینطور نبود شایید هم بود نمی دونم ولی فهمیدم در تمامی این موارد من اگر یه کم فقط یک کم منطق به خرج می دادم و کزم قیض می کردم. خشمم رو فرو می دادم هیچین نمی شد و حالا ما این همه خاطره بد از هم نداشتیم. مثل عبور در مه

تصمیم گرفتم از این به بعدخودم را کنترل کنم اصلا گیر ندم اصلا. بعد گفتم چه مواردی باعث می شه خشونتم فروکش کنه همون موقع قران امد تو ذهنم که سالی می شه برکتش از من رفته و سوره

 

 قل العوذ برب الناس ...

 

 

 اره خودش بود ولی ترک انجا هم باید بشه عصابانیت با دیدن اون تشدید می شه

الان اوضاع بین ما طوری شده که از هم وحشت داریم می ترسیم و خیلی کارها را در خفا انجام می دیم.

خلاصه خیلی فکر کردم تا اینکه صبح شد و نخوابیدم ساعت ۷ زنگ زد که رسیدم و شارژ ندارم دوباره شیطان می خواست متولد بشه که یاد فکرهای شبم افتادم اهمیت کمتر و عدم گیر دادن به موضوعی که هیچ موضوعیتی نداره. من به اون اعتماد دارم و اون حقشه که انتخاب کنه

احساس میکنم به تکامل نزدیک شدم و از دیوانگی در امدم.

دیروز به خاطر این جنون انی ۳ ساعت در زمان و ۳ تومان در هزینه ضرر رساندم بعلاوه اعصاب داغون شده و اشکهای مفت و نادیده گرفت چشمهایی که ارزش بیش از این داردنو.

خلاصه امروز لباس پوشیدم امدم سر کار بهش زنگ زدم و سرحال جواب شنیدم. خوشحال شدم دوباره الان بهش زنگ زدم تقریبا -۴ ساعتی از صبح گذشتهگفت کار دارم قطع کن پیش سارا هستم خونم به جوش امد خیلی زیاد و دوباره همون حس داشت زنده می شد قطع کردم و خوب فهمیدم که الان اثار خشم از تمام وجودم بیرون زده و صورتم قرمز قرمز ولی به یاد دیشب افتادم و حالا واقعا خوشحالم که شاده و چه خوب که نترسید و بهم گفت که کجاست. اون بارها ثابت کرد جسارتش از من بیشتره و هر کاری که دلش بخواد می کنه.منهم باید انگونه باشم.

لغو تمامی محدودیت ها

باید درک کنم ما دو نفر هستیم نه یکنفر و اون ازدهو حق داره ومن ازادتر و بیشتر حق دارم.

امروز از صبح دارم وبلاگ وحید را می خوانم معشوقه داشته ولی برام مهم نیست من که قصدی ندارم و صرفا از افکارش خوشم امده و همین برای منطقی باشم منطقی بودن خیلی بهرته

هر از گاهی خونم به جوش می یا د ولی باید بیخیال این شیطون درون بشم. اخه می ترسم این دختره سارا اون را ازمن بگیره

نه این اشتباست اون حق انتخاب داره من باید بگذارم اون خودش تصمیم بگیره و باید خودم باشم خود خودم در ضمن هیچ کس را نمی شه به زور بدست اورد هر چند اون این کار و کرد و البته نتیجه اش را هم داره می بینه که فکر کنم دیگه براش بسه.

اره اون حق انتخاب داره و من

 

 

 

خیلی حس خوبی دارم.

 

 

خدایا متشکرم.