وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

صبح چهار شنبه

سلام

 

امروز چهارشنبه است و باز دیشب تو برخورد با اون دچار مشکل شدم . یادتون می اد گفتم استادم بهم پیشنهاد داد من گفتم ببخشید استاد فلانی هم می تونه بیاد و ایشان با ارامشی متین گفتند بله حتما  و من خوشحال از پیشنهادی عالی بهش زنگ زدم.

 گفتم سلام می دونی دکتر گفت چند نفر را می خواستند من شما را معرفی کردم گیر داد که دقیقا حرف دکتر چی بود من را هم معرفی کرد خودش اسم من و گفت و من گفتم اره گفت باورم نمی شه تو خودت گفتی که من هم بیام و اون گفته باشه گفتم اره بعد عصبانی شد که تو چرا به من دروغ می گی من دوست ندارم غرورم اجازه نمی ده که تو برای من کاری بکنی یکی در حد خودم . ( خوب البته راست می گفت ) ولی من دلم راضی نمی شد . بهش گفتم یعنی اگه یکی به تو پیشنهاد بده تو اسم منو نمی دی ؟ من وضیفه خودم می دونستم و باید می گفتم اون گفت من احتیاج به دلسوری تو ندارم و در مورد سمینار هم گفتم بهرته بعضی فصلها جا به جا بشن گفت نه همون کخه برات فرستادم می دونم چرا این را گفت چون می خواست حرف خودش را به کرسی بنشونه و من هم قبول کردم چون اعتقاد داره من همیشه نظر خودم را را اعمال می کنم و نمی گذارم اون نظر بده و دیدم داره الان هم همون طور می شه و قبول کردم هر چند که ترتیب فصولش برام جالب نبود. ولی خوب اهمیتی نداره.

 من 2 اشتباه بیانی داشتم می تونستم هر دو اون قدر خوب بگم که اون هم بپذیره و ناراحت نشه و لی اونقدر بد گفتم که اون جبهه گیری کرد و به عبارت دیگه بحث شد و دوباره عصبانی شدیم و درگیری بینمون پیش امد .

دیگه حوصله بحث کردن باهاشو ندارم واقعا ما فقط شدیم سوهن روح همدیگه و به هم کمک نمی کنیم هیچ اعصاب همو هم خورد می کنیم . حس می کنم بهترین کمکی که می تونم بهش بکنم اینکه کاری به کارش نداشته باشم و بگذارم هر کار می خواد بکنه .

 

دیشب اصلا خوابم نبرد و مدام در حال دیدن کابوس بودم . اون قدر که تو خواب جولوی همه حتی دکتر موسوی باهاش درگیر شدم و بهش گفتم برو گمشو خفه شو . ژاله هم بود و داشت حرف می زد بچه اش هم به دنیا امده بود و بزرگ هم بود من به اون هم گفتم خفه شو و بعد کلی پشیمون شدم. فایلی که واسه دکتر موسوی فرستاده بودم باز شده بود و حرف های من بود که از روی دلتنگی به اون زده بودم داشتم از وحشت اب می شدم. دکتر با پرینتر امده بود خونمون و هیچ کار نمی شد کرد ولی اون به من ۱ روز وقت داد تا نسخه اصلی را بهش بدم یک بار هم امد نوشته ها را خواند و همه تعجب کردن. یادم می اید تو خواب اون می خواست از دست من فرار کنه من هم بهش گفتم برو گمشو .

 

خدایا واقعا عاجز شدم خودت به دادم برس و اگه دیدی دارم زیاده روی می کنم به هر طریقی که شده جلومو بگیر.

 

خدایا می دونم که فقط تو می تونی بهمون کمک کنی پس به امید تو هستم .

 

اخر شب

 

سلام

امروز کار خاصی نرکردم. فقط یه خبر خیلی خوب از طرف استادی دریافت کردم که واقعا برام عزیزه و دوستش دارمو از من دعوت به همکاری کرد که یک پیشنهاد عالیه واسم.

الان یه کم روی سمینار کار کردمو بالاخره تلسم شکسته شد. یه کم باید پیوستگی بین مطالب را بیشتر کنم ولی در کل کاری خوبی شده.

و باید بگم دستش درد نکنه.

 

خوب کلی کار دارم.

فعلا