وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

روز اول زمستون 98

سلام جان جانان


دلم برات تنگ شده بود داشت بهانه گیری می کرد که دیدم اینجام.(داشتم برات پیامک می زدم.  حجمش از حد مجاز رد شد. گفت نمی شه اینجا نه! اومدم اینجا)


عمیقا دوست نداشتم برات بنویسم ولی دیدم دارم اینکار رو می کنم انگار! (کم می یارم. نمی تونم مثل شما باشم. اینو گفتم بهت تا تشویقت کرده باشم باز هم محکم تر بشی. ولی من نه توان من این نیست)


اصلا نمی دونستم چی باید بگم! واقعا حرفی نداشتم که اگر داشتم بهت زنگ می زدم.


البته دارم یاد می گیرم خییییییلی چیزها رو تحمل کنم ولی گاهی مثل هوای کدر این روزها، زینب خون ام دیگه به زیر صفر می رسه. 


زیر ابم انگار ولی نه اب شش دارم نه شنا بلدم! فقط یک راه حل داره 

باید غرق بشم


چقدر شب که بر می گشتم خالی بودم ازت. تهی از هر چیزی که معنی زندگی می داد برام. خالی خالی خالی

 از انرژی، از حرف، از کلمه، واژه، پر از حس گس سرمازده یک روز آلوده زمستونی دووووووور از حرارت هستی بخش صمیمانه دستای گرم 

حضرت وااااالای دوست.


.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد