وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

یکشنبه بود

شنبه اول صبح بهم تو واتس اپ پیام داد و تولدم رو تبریک گفت. بهش گفتم دیروز تولدم بوده و بهترین هدیه رو با خبر اومدنت بهم دادی. گفت رسیدی مرکز بهم خبر بده.

رسیدم دیدم دکور اونجا رو تغییر دادن و کوچولوی ناز من با اون چادرش از پشت پارتیشنها بالای سرش دیده می شد که داشت مرتب کاری می کرد. 

دیدمش. ناخداگاه وقتی می بینمش لبخند می یاد رو صورتم و دوست دارم با تمام وجودم بغلش کنم چقدر دوستش دارم.

گفت بریم پیش ماشین. برام یک گلدون بسیار زیبا خریده بود خود گلدونش هم خیلی خیلی قشنگه. 

باهام اومد بالا و از کیکی که اورده بودم بهش دادم با چایی ترش و دیگه رفت. ظهر رفتم پیشش ببینم کار جابه جایی شون چطوری شده کلا من از هر جابه جایی ای استقبال می کنم. 

یک جلسه هم برای پروژه داشتیم بعد هم با هم رفتیم نماز.اون روز خیلی بود. 

عصر زودتر رفت منم همین طور .دیشب نخوابیده بودم به خاطر اسمش رو نبر و بیدار بودم ببینم کجا رفته ولی نیومد که نیومد. برای همین زود رفتم و تقریبا تو راه اکثر مسیر رو خواب بودم .هیچوقت اینقدر خسته نبودم این اواخر که تو راه هم بخوابم.

عصر که بیدار شدم بهش پیام دادم و روز بعدش 

اره یکشنبه شده بود و ساعت نزدیکهای 10 بود ازش خبری نبود حتی انلاین نشده بود. گفتم احتمالا نیامده دلم براش تنگ شده بود. داخلیشو گرفتم و دیدم جواب داد کلی تعجب کردم اونقدر که گفت با یکی دیگه کار داشتی! گفتم نه تو هستی؟ کی اومدی؟ 

برای عجیب بود. همون حس که بهم اصلا اهمیت نمی ده و کاملا بی توجه هست. چرا دوستم نداره؟ چرا براش مهم نیستم که مشتاق باشه؟ 

ظهر برای تولد گرفتن اساتید و واقعا محبتشون برام فوقالعاده بود. چقدر مهربون بود دکتر که خودش رفته بود برای کیک خریده بود. این محبت رو با اون محبت چطور می شه مقایسه کرد؟

چرا این کوچولو اینقدر سرده؟

یک ربع به 2 بود رفتم نماز خونه. خوابیده بود چقدر کوچولویه چقدر عزیزه دوست داشتم همینطوری که خوابه بغلش کنم و کلی ببوسمش. ولی با کلی فاصله ازش نشستم. خودم خنده ام می گرفت چه کار خنده داری. یک تیکه از قبلم 3 متر اون ور تر خواب بود و نفس می کشید و من همین که می دیدمش اروم می شدم. ساعت 2 و 5 دقیقه بیدار شد رفتم پیشش.

گفتم نرو. گفت بهم کار فوری دادن باید برم انجام بدم. رفتیم دستشویی وضو گرفت. چقدر سفیده سفیدترین ادمی که تا حالت دیدم از بس هم همیشه پوشیده بوده سفید سفید مونده.

هیچ حرفی نزدم اصلا حرفم نمی اومد. در سکوت کامل با هم رفتیم بالا تو اسانسور گفت 5 گفتم نه. و همکف باهاش پیاده شدم و دم در ازش پرسیدم فردا می ای؟ گفت ان شاءالله

باهاش دست دادم و اومدم بالا.

بهش پیام دادم که چقدر سکوت کنارتم هم دوست دارم.

ساعت یک ربع به 4 بهش زنگ زدم گفتم هر وقت می خواست بره بهم بگه تا برم پیشش. گفت تولدمه مگه؟ چه کار بیهوده ای. 

بعد از صحبتمون دلم گرفت. یعنی براش مهم نبود گفتم زنگ بزنم بهش بگم خوب دوست نداره نمی یام.

ساعت نزدیکهای 5 بود بهم زنگ زد که کارش تموم شده ولی نرگس می خواد بیاد از ماشین یه چیزی بهش بدم گفتم یاشه من نمی یام. گفت چرا با ادمها مشکل داری. افرین نمی خواد کار بیهوده ای بکنی.

هیچی نگفتم. دلگیر بودم

شب ساعتهای 9 پیام داد که چرا وقتی بهم گفت نرگس نیومدم. ایا اون مشکلی دارم یا کلا از جمع خوشم نمی یاد.

براش نوشتم نه بابا چه مشکلی. حس و حالش رو نداستم و گاهی هم بقیه راحت ترند من نباشم که بعد خیلی تند جوابم رو داد که لطفا از طرف بقیه نطر نده بگو خودت راحت نیستی. و بدون هیچ پس و پیشی شب خیر گفته بود.

دلم گرفت. 

من همیشه براش ادم بده بودم هیچوقت با محبت رفتار نکرد همیشه کوبوند منو.

متن زیر رو براش فرستادم:


"چشم 


 هر دوش هست و اول هم گفتم که خودم هم حس و حالش رو ندارم. مخصوصا زمان هایی که دلم برات تنگه و دوست دارم با تو باشم وقتی افراد دیگه ای باشن خجالت می کشم و اصلا اصلا راحت نیستم اونقدر که حتی نفس کشیدن و موندن تو اون فضا برام سخت می شه و باید برم و نباشم.


ولی از طرف بقیه نظر ندادم چیزی که بارها حس کردم رو گفتم. شاید اشتباه می کنم و این حس هم باز به خودم بر می گرده. نمی دونم!؟ ولی دیدم همکارا از سر احترام، نمی تونن مثل وقتی که نیستم راحت باشن.


در هر حال قبول دارم ادم عوضی ای هستم و همه تقصیرها و بدی ها رو می پذیرم. تو ببخش عزیزم.


شاید از نظر تو کار بیهوده ای باشه شاید هم راست می گی دارم اب در هاون می کوبم ولی متاسفانه این ادم بد عوضی با تمام وجودش دوستت داره.


شب تو هم بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد