وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

چهارشنبه 10 بهمن 97

امروز ساعت 4 صبح دیگه بیدار شدم و خوابم نبرد. یه کم از این پهلو به اون پهلو کردم و همش اون تو ذهنم بود و براش صحبت می کردم.

دیروز سرماخورده بود و نیامده بود. دیشب بهش پیام داده بودم که اگر بهتر نشده باشه نیاد و حالا امروز نمی دونستم می یاد یا نه.

بهش که فکر می کنم نفسم کم می یاد و باید نفس عمیق بکشم و به وضوح طپش قبلم زیاد می شه.

چرا دوستش دارم؟

ایا از روی تنهایی و نیاز هست؟ 

ایا وابستگیه یا دل بستگی؟

نمی دونم

داشتم فکر می کردم چرا اینقدر سرسنگین جواب می ده بعد به خودم فکر کردم مگر من به مدیران بالای سرم عزیزم و ... ها می گم؟! قطعا نه. و نحوه رفتارش نسبت به من از جنس احترامه نه از جنس بی تفاوتی و درک نکردن که اتفاقا فکر می کنم می فهمه. البته زیاد مطمین نیستم ولی قطعا مهربونه که دلم درش رو براش باز کرده!

بالاخره با کلی کلنجار پاشدم و رفتم دوش گرفتم و نمازمو خوندم انگار موقع اذان به اون فکر می کنم که بیدار شده و داره نماز می خونه.

می دونی به چی دیگه فکر می کنم؟ به اینکه چرا این حس رو نسبت بهش دارم و چرا به خودم اجازه دادم بهس حس داشته باشم؟ ایا من به این نیاز دارم یا اتومات اتفاق می افته؟ من که می دونم. چقدر سخته یک طرفه با یکی بودن و از همه بد تر نتونستن ابراز احساس ولی چرا با وجود تمام اگاهی ها دارم مرتب روش فکر می کنم؟

یاد حرفهای نازی افتادم یاد زالو

یاد خیلی چیزها افتادم و رفتم تو گذشته؟ چرا دیگه لیل مرکز توجهم نیست! نو که اومد به بازاره نه؟

من که می دونم بعد حالم خراب می شه و از همه برنامه هام می مونم چرا پس اگاهانه ذهنم به طرف تصور در مورد اون سوق پیدا می کنه؟ واقعا چرا؟

بگذریم. صبح بهش پیام دادم جواب نداد ایا خواب بوده؟

رفتم سر کار و سریع مثل همیشه رفتم سراع تک تک همکاران ولی صندلیش خالی بود. اوه نیامده بود

ساعتهای 9 جواب پیامک رو داد که بهش زنگ زدم خیلی صداش گرفته بود ولی خوشحال شدم می شنومش. 

چقدر با شنیدن صداش اروم شدم و دلم تنگ شد.

الان تو اتوبوسم و دارم می رم خونه

وصیت کردم بهش اگر اتفاقی افتاد همه گلدونهام. مال اون باشه

نفیس هم اومد امروز پیشم و از خودش تعریف کرد و بلاهایی که سرش اومده. و اینکه دوست و رفیق فابریکش زینبه

چه جالب چه جالب

بعد از 10 سال تازه چه چیزهایی رو دارم متوجه می شم.

بگذریم. ظهر کلی با هم تو واتس اپ حرف زیدم و می خواست در مورد گلدونی که بهش دادم بپرسه. عصر تو کلاس جاش خیلی خالی بود و وقتی رسیدم خونه بهش زنگ زدم. چقدر خوب بود باز

دیگه بخوابم

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد