ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
نمی دونم چرا نفسم در نمی یاد. غم عظیمی دور قلبم رو احاطه کرده و داره فشارش می ده اونقدر که واقعا نفس کم می یارم. حوصله هم که اصلا حرفش رو نزن رفته که رفته
دوست ندارم بنویسم ولی تا ننویسم هم رها نمی شم شاید هم مثل طنابی که دور گردنم گره خورده با این حرفها فشرده و فشرده تر می شه . نفس که می کشه انگار اکسیژن منو کم می کنه هوایی برای نفس کشیدن برام نمی گذاره. ناخوداگاه حرفاش قلبم رو فشرده می کنه اگه در فاصله کمی باهاش قرار بگیرم امواجی که از حرفاش و برخورداش بهم بر می گرده سرم رو منفجر می کنه
دوست دارم ازش فرار کنم فاصله هر چی دورتر بهتر
لهم کرده
اصلا دوست ندارم ازش کمک بگیرم حتی نقره ای،دیگه دوست ندارم سوارش بشم . انقدر که وقتی یک کاری کرده 100 تا کار کشیده روحم رو خسته کرده
می خوام ازش فرار کنمممممممم فرار
خدایا خودت می دونی چطور می تونی ما رو به بهترین و خوشحالترین حالت از هم جدا کنی
من می خوام زندگی کنم.
سلام دوست گلم.نمیدونم داستان تو هم عشقه یا نه اما در هر صورت برات دعا میکن به بهترین ها برسی...
دوست داشتی به من سری بزن شاید یه کوچولو خنده ای که به دنیا می ارزه رو لبات بشینه