ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
الان به دور از خونه و خانواده ۲-۳ روزی را دارم در این شهر بی در و پیکرو مسخره می گذرونم. هیچ کاری نکردم و کلی کار دارم. دیروز با اینکه کلی با انرژی و سرحال بیدار شدم و از ساعت ۴:۳۰ صبح کارم را شروع کردم ولی با تماس اون دوباره غبار رکود و خستگی و اندوه تمام وجودم را گرفت و هنوز گرفتارشم. با اینکه با ورودش خیلی حرف زدم باهاش و اون قول داد که دیگه اصلا مثل قبل نباشه ولی هنوز باورم نمی شه.
از اونجا هم خبری نشده و علافم. روحم درد می کنه خیلی درد دارم. کلیدها گم شده بود امروز رفتم سریع زدم و خلاص دوباره کلید دار شدم. دلم بی خودو بی جهت گرفته .دیشب خواب جنگ دیدم یه جنگ مال دوران ابتدایی و پاره سنگی با نیزه و اتش . یادم می اید یه بچه را بغلم کرده بودم و ازش محافظت می کردم. بعد وارد یه قسمت دیگه شدیم همه بودند بابا مرجان ... مامان نبود دنبالش می گشتم وبعد رفتم دونبالش در حالی که لباس سیااه پوشیده بود کناره خیابان کنار عمه و ناهید و یکی از دوستاش نشسته بود بهش گفتم بیا پیش ما ولی از دستم ناراحت بود و گفت نمی یاد و دستش رو قلبش بود و انگار درد می کرد خیلی ناراحت بودم بعد بیدار شدم و دیدم ساعت ۵ شده و نمازم قضا شده. دوست داشتم گریه کنم مثل دیشب که خیلی گریه کردم ولی بعد اون پا شد و رفتیم نمازمون را خوندیم و بعد شروع به کار کردم.
هنوز دست به کارهای خودم نزدم و اصلا حسش را ندارم . نمی دونم چرا اینقدر امروز سنگین شدم و حرکت ندارم.
دلم بدجور گرفته بدجور.
خدایا باز هم به امید تو مهربان.
با سلام
عالی یوذ ممنون می شوم نظران شما را در باره شعر هایم بدانم
به امید دیدار