وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وبلاگ گردی ( دون کیشوت)

 

این هم نوشته ای از وبلاگ دونکیشوت ( اولین کتابی که خواندم اون موقع کلاس دوم دبستان بودم و می تونم بگم خط به خطش را حفظ بودم ) http://donqt.blogspot.com/

 

 

بار دیگر شهری که دوست می داشتم



چرا همه شاکی ان؟ چرا بد برخورد می کنن؟ می دونین چه جور ادمایی رو دوست دارم؟ اونایی که بعد از سه ماه بی خبری از هم، جوری برخورد می کنن که انگار همین دیروز از هم جدا شدیم ... یکی ش همین مهران

نوشتم بار دیگر شهری که دوست می داشنم، بعد یاد کتابش افتادم ... رفتم و برداشتم و به جای صفحه ی اول صفحه ی اخر رو خوندم ...

" در من شمعی روشن کنید! مرا به آسمان بفرستید! مادر! دست بچه ات را به من بده! آیا تو خواب رنگین دیده ای؟ خسته هستم. می خواهم بخوابم آقا! تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند. ورق ها را دور بریزید! اینجا زلزله خواهد شد. اینجا یک شب ماه خواهد سوخت. جورابهای ابریشمی خواهد سوخت. در خیابان ملل ستونهای عشق را از بلور بدل ساخته اند. چه فرو ریزنده است ایمان، چه عابر است دوستی. سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوس تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید! روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند. دایه آقا! این منم که برگشته ام. اسم این شهر چیست اقا؟ پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت – نوشیدنی موجود است. قانون دود و نور و فلز- مرغهای اویخته – سینما – فرار از جهنم – من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم آقا. خواب ... تنها خواب... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد ... چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی ست هلیا ....
شب از من، و تصویر پروانه ها خالی ست ..."

توی یک بازه ی سه ماهه برای شیش هفت نفر این کتاب رو خریدم و قبل از اینکه بهشون بدم، خودم یه دور می خوندمش ... خیلی جاهاش رو حفظ شده بودم
"... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را ازار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رویای عابری را که از ان سوی باغهای نارنج می گذرد پاره می کنن. شب از من خالی ست هلیا.
.....
هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار می نشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد؛ زیرا که نفرین بی ریاترین پیام اور درماندگی ست.
شبهای اندوه بار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست."


با اینکه از عاشقانه ی ارام خوشمان نیامد، اما این کتابش خداست. اصلا برای خودش تمدنیه. هر صفحه رو که باز کنی، یه حرفی برا گفتن داشته.
"هلیا بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست. من گفتم که باز نگردیم."


تو بعضی فیلما یه صحنه داره که ادم خوبه دماغش قرمز شده و داره فخ فخ می کنه و اشک هاش رو پاک می کنه ... بعد دوربین میره روی آدم بده ... اون وقت این ادم بده جوری به دوربین نگاه می کنه که انگاری داره می گه: I’m the bad guy ... خوشمان می آید.
ببین باید همیشه خودت رو بزاری جای طرفت تا ببینی که جریان چی بوده. تو از احضاریه ای که براش اومده، از دادگاهش، از خاله ی در حال مرگش و از کلی چیزای تاثیرگذار دیگه خبر نداری، پس یه طرفه به قاضی نرو و اگه میری حکم صادر نکن و اگه حکم صادر می کنی، به طرف ابلاغ نکن ... و اگه ابلاغ می کنی مرده شورت رو ببرن ...
در ضمن اگه خوشحال میشین ... ( در حالیکه دارم به دوربین نگاه می کنم): Ok . I’m the bad guy


" آه هلیا ... چیزی خوفناکتر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگان ترین هدیه ی هر پناهی است که می توان جست."


چشمای آدما خیلی چیزا رو میگه ... یکی از ابتدایی ترین چیزاش وضعیت جسمانی فرده ... امروز چشمای خاله هیچ نوری نداشت. مثل چشمای یه مجسمه بود. همینکه چشماش رو دیدم به ذهنم رسید که باید براش کتاب سه شنبه ها با موری رو ببرم. .... خداوند از سر تقصیرات همه بگذره.
در خف ترین موقعیت ممکن کتابش رو خوندم. تاثیر گذار اقا. تاثیر گذارررر


"آنچه هنوز تلخ ترین پوز خند مرا بر می انگیزاند" چیزی شدن" از دیدگاه انهاست. انها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند."


خودمونیم ها
Am I the bad guy?
Really?


"دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند"


چاو!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد