من: [با خنده و در حال دست دادن] سلام. کجایی بابا؟ نیستی؟
پسر: [صمیمانه] تو کجایی؟ خانهنشین شدی؟
کریستین: [با تعجب و رو به من] Did you, two, shake hands?
«کریستین»، خبرنگار و تحلیلگر آلمانی، جدیدترین دوستم است. دختر 32 ساله و فوقالعاده باهوشی که چهار سال است در دمشق، پایتخت سوریه، زندگی میکند. علوم سیاسی خوانده و تازه مسلمان شده. بعد از خواندن کتاب برخورد تمدنهای ساموئل هانتینگتون به دنیای اسلام و حکومتهای اسلامی علاقهمند شده –برای اینکه بفهمد این دشمن جدیدِ غرب کیست- و بعد از تحقیق فراوان دمشق را برای اقامت انتخاب میکند و نه کشورهایی که دچار درگیری و خبرسازی هستند.
میگوید دوست ندارد به آلمان برگردد «چون غرب راه اشتباهی رفته» و البته به عنوان تنها خبرنگارِ غربیِ ساکنِ دمشق وضعیت حرفهایِ عالیای دارد. به شدت در تلاش است به من ثابت کند آینده از آنِ کشورهای اسلامی –و نه ایدئولوژیک- است. یازده روز در ایران بوده و اعتراف میکند به خاطر پیچیدگیهای روابط و آدمها نتوانسته به آنچه دنبالش بوده (نشان دادن چهرهای از مردم ایران فارغ از سیاستمداران) برسد.
او همانقدر که از دستدادنِ من با دوستم تعجب میکند، دهانش از سبک لباس پوشیدن و حجاب دختران ایرانی باز مانده:«من در بیشتر کشورهای عربی و مسلمان بودهام و هیچ کجا ندیدهام زنانشان مثل زنان ایران لباس بپوشند. یا همهی موی سر را میپوشانند، یا حجاب ندارند.» به موهای خودش که از مقنعه بیرون مانده اشاره میکند: «روز اول با حجاب مرسوم زنان سوریه در تهران بودم: شالِ سفتی مثل کلاه که از پیشانی تا پشت سر را میگیرد و نمیگذارد مویی بیرون بماند و شالِ نازک دیگری روی آن. اما یا مسخرهام کردند یا زیادی تحویلم گرفتند که: بهبه! عجب حجابی داری! من نفهمیدم چه باید بکنم. ترجیح دادم مثل بقیه مقنعه بخرم.»
جدا از روز خوبی که با هم گذراندیم و حرفهای خوبی که زد و اینها، دلم برای یک تکه از درددلهایش کباب شد؛ گفت: «من مسلمانم اما با فرهنگ آلمانی بزرگ شدهام، در خانوادهای سکولار و لیبرال. نمیتوانم فرهنگ مردم سوریه را کامل درک کنم. با این حال به من فشار میآورند که: یک مسلمان چنین و چنان نمیکند. هنوز نتوانستهام به آنها بفهمانم که خیلی از کارهایی که آنها به اسم دین انجام میدهند، فقط مربوط به فرهنگشان است.» و از من میپرسد: «در ایران چطور؟» و من چه بگویم وقتی در همین خانهی همسایه –یا یکی آن طرفتر- هر شب زنی از همسرش کتک میخورد به نام دین، آن طرفتر کسی مجازات میشود به خاطر عقایدش به نام دین و...
بیربط:
یکدفعه برمیگردی و میبینی این همه تغییر فقط مالِ یک ماه است. یک ماه رفته و انگار تو دستکم دو سال دویدهای! ماجرا چیست؟ چرا همهچیز اینطور سریع در گذر است؟
[به هر دو قسمتِ بالا] بیربط:
داشتم اینها را مینوشتم، سوزشی در بازوی دست راست احساس شد، تا برگشتم دیدم پشهای نشسته و مشغول مکیدن خونام است. دستم تکان که خورد، پشه وسط کار، رها کرد و رفت، حالا بازویم خونی شده حسابی. عجب اوضاعی است نصفهشبی!