وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

چرا تمرکز روی خودم اسون نیست

چرا وقتی از خواب پا نشدم اون تو ذهنمه

پا می شم اون ذهنمه

نماز می خونم اون تو ذهنمه

سر کار می رم اون تو ذهنمه

غذا می خورم اون تو ذهنمه

می یام خونه اون تو ذهنمه

چرا خودم تو ذهنم نیستم؟

من همیشه براش دوست بودم. اون همیشه برام عشق، نفس، زندگی

دقت کردی هیچوقت بهت نگفته عشقم؟

تو چرا برای خودت باوری ساختی که یکطرفه بود؟

حالا که فهمیدی چرا باز همش اون تو ذهنته؟

واقعا نمی فهمم چرا؟!!!


امروز دوباره یک دل سیر از دستش گریه کردم. ولی نمی دونم چرا اینقدر زود یادم رفت؟!

خدایا این چه حسی که حتی از دیده رفته ولی همچنان در دل بماند سفت و سخت!

چقدر دوستش دارم اون لامصبو

سناریوهایی برای اینده . چرا از داشتن می ترسم؟

چند وقته عجیب یهو درگیر اینده موهومی می شم که از وحشتش دچار پوچی می شم.

امروز به خودم گفتم این اینده رو فقط خودت داری می سازی. درسته با موجودیت های امروزت و شواهد و قراین ساخته می شه ولی چرا هیچ آینده دیگه ای. به ذهنت نمی رسه

چرا ذهن ما دوست داره اینده رو تلخ و ناراحت کننده بسازه

شاید دوست داره از الان با پیش بینی بدترین شرایط خودش رو برای اینده اماده کنی.

نمی دونم

ولی چرا خودت رو برای اینده ای زیباتر مفیدتر پربارتر از اونچه که هی تو سرت تکرار می کنی اماده نکنی.

امروز رو با خودم خلوت کردم 

چند تا چیز بررسی کردم

زندگی ادمهای موفق

کتابهایی که روشون تاثیر گذاشته و براشون الهام بخش بوده

عاداتشون

باید روی خودم تمرکز کنم و عزت نفس داشته باشم. اینو می دونم زندگی هر کسی دست خودش و افکارشه و خوشبختی حسی هست که از دورن داره.

باید اینده های زیبایی برای خودم تعریف کنم. باید جز امسانهای تاثیرذار باشم.

نباید محدودیتها در زندگی منو تسلیم کنه

باید از داشته هام به هنوان نقاط قوت اسنفاوه کنم نه اینکه از بیشتر داشتن به خاطر از دست دادنشون بترسم.

اره می دونم در حال حاضر بدجور از هز دست دادن می ترسم. 

ازدواج نکردم چون از از دست دادنش می ترسیدم . تنها موندم چون از غصه خوردن دل کندن می ترسم. 

دوست نداشتم بچه داشته باشم چون از از دست دادنش رفتنش جداییش می ترسیدم.

دوست ندارم پیشرفت کنم چون از از دست رفتن موقعیتش بعد از چند صباحی می ترسم.

هیچ کار نکردم چون از نبود بعد از انجامش. می ترسیدم و حالا می بینم واقعا ترسم با اینکه اون ماجرا  اتفاق نیافته ، اتفاق افتاده.

هاهاها 

عجب دنیای مسخره ای

فقط نباید ترسید اره نباید ترسید باید پیش رفت. هیچ کس هیچ کس نمی دونه طول مدت اینده اش چقدره. کسی برده که از زمان برده.

من باید چه مهارتی یاد بگیرم. چه کاری باید انجام بدم که تو یک فضای دیگه سازمان دیگه کشور دیگه خانواده دیگه جمع دیگه باز هم مفید باشه؟

من الان چی بلدم چی باید به خودم بیافزایم؟

اینده دوست داشتنی من چطوریه؟ 

چرا من می ترسم ؟