وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

5شنبه 16 فروردین. مشهد

چهارشنبه ساعتهای 9 شب بود که رسیدم خونه و زنگ زدم به مامان اینخت، گفت بابابزرگ حالش خوب نیست. گفتن می خوای برات بلیط بگیرم

خلاصه بعد از این پیشنهاد و تمام شدن صحبتها. خودم به ذهنم رسید چرا من نبرم.

بالاخره زود جمع و جور کردم و با یک اپ بلیطی که می گفت 185 رو 65 خریدم و ساعتهای 1 رسیدم مشهد

با اسنپ رفتم خونه خاله.

من مشهد بودم برای بابا بزرگ. ولی رفتم خونه خاله. ساعتهای 10 بود که گفتیم بریم حرم بعد بیمارستان دیدن یگانه که بچه اش به دنیا اومده و بعد خونه مامان بزرگ.

هنوز اسنپ رو تایید نکرده بود که اعظم خانم زنگ زد و گفت کجایین.

بله بابا بزرگ رفته بود. مسیر اسنپ رو تغییر دادیم و رفتیم. روی تخت بود ولی پوست روی استخون 

اخی ادم خوبی بود و خدا رحمتش کنه

بیشترین چیزهایی که ازش یادم می یاد یکی صحبتی بود که عید باهاش تلفنی داشتم و گفت از اشرف مهمانوازی کن. هنوز صداش تو گوشمه.

بعد اینه مراب دعاو نماز می خوند و چقدر نماز سر وقت براش مهم بود.

خدا رحمتش کنه.

جمعه تشییع جنازه اش بود و بعدش من رفتم حرم که خیلی چسبید و دست سیاوش درد نکنه که منو رسوند و بعد شبش پرواز به سمت تهران

امروز هم که شنبه بود و خیلی بی حال تر از این حرفها بودم که برم سر کار.

موندم ولی کار خاصی هم نکردم.

این هم از این زندگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد