وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

می نویسم

اون قدر ناراحت و عصبانی ام که نمی دونم از کجا و چی باید بنویسم. الان تنا حسی که دارم اینه که می بینم دست و بدنم داره می لرزه. 

قضیه بر می گرده به 3 شنبه. اونقدر حالم به هم می خوره از این جریان که حتی نمی تونم تعریفش کنم فقط اینو بگم یادگاری من از اون روز یک بادمجون گنده کبود زیر چشم چپمه ( که خونه نشینم کرده ) و شنیدن حقایقی که می دونستم ولی باور نمی کردم و اون هم اینکه 8 سال از زندگیم رو با یک قصی القلب گذروندم و عاشقش شدم و عشق ورزیدم و هر روز از خودم دورتر و دورتر شدم  اونقدر دور که دیگه یادم رفت کی هستم چی دوست دارم چی کار می کنم چی برام مهمه ارزشام تو زندگی چیه

همه چیم شد اون و اون و اون 

اوه خدای من حتی وقتی نماز هم می خواستم بخونم اول همه کارای مربوط به اون رو انجام می دادم بعد تازه بعدش اخر وقت که می شد و دیگه زمانی نمونده بود می گفت ای بابا تو هم هر وقت بهت چیزی بگم باید بری نمازتو اول بخونی حتی به خدا هم حسودیش می شد.

اوه خدای من

فکر که می کنم می بینم من به خودم چه کردم!!!

بهونه اش اینه که نگذاشتم بره پی کارش و جالبه که حالا همین امشب که داره با دوستاش حرف می زنه و می خواد قرار بگذاره بلند بلند حرف می زنه که منو تحریک کنه و بعد وقتی من هم با کمال خونسردی نشستم و برای خودم موسیقی گوش دادم داد زد که تو داری چی کار می کنی مگه نمی بینی من دارم حرف می زنم من هم گفتم تو با من نبودی داری با مینا می گی من هم دارم اهنگ گوش می دم که دوباره دیوانه بازیهاشو شروع کرد و چرت و پرتهای همیشگی و تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که بهش امضا بدم تو موجود ازادی هستی و هر کار دلت می خواد بکنی بکن من کاری بهت ندارم و تو تو زندگی من نیستی و اومدم تو اتاق و در رو قفل کردم شاید کمی ارامشم رو به دست بیارم. 

نمی دونم چی می خواد از این ور هیچ اهمیتی بهم نمی ده و به راحتی یک نفس کشیدن منو احساسمو و بودنمو له می کنه و از طرف دیگه وقتی بهش محل نمی دم اینطور داد و هوار راه می ندازهو بعدش دستشو روم دراز می کنه یا لیوان و هر چی دم دستش بود پرت می کنه سمتم

خوب این عاقبت کارام بود و تحمل کردن ها ناز بی خود کشیدن ها از یه ادم مریض

و نتیجه این شد که دل بستم به یک دیوانه و این باید نشون دهنده این باشه که خودم دیوانه ام قطعا ( همیشه دلم براش می سوخت و رفتارای تنش زاشو که می دیدم فکر می کردم با محبت که به شدت بهش احتیاج داره خوب می شه و اینطوری با محبت بیش از اندازه ای که بهش کردم تنها کاری که کردم خودم رو هدر دادم و احساسمو و اون رو لوس تر و گستاخ تر و زبون درازتر کردم. )




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد